۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

یک داستان کوتاه امروزی


*سومین حرکت

یه روز توی یه دهات یه آقا پسر ظهر که از خواب پا می شد شنید که مامانش می گه "ـ برو دست روتو بشور ـ " آقا پسر روشو کرد اونور و از مامانش قهر کرد ، تصمیم گرفت برای همیشه بره به شهر . وقتی که اومد به شهر و توی ترمینال از اتوبوس پیاده شد یه آقایی رو دید که اونم دست رو شو نشسته بود رفت پیشش و گفت : سلام برادر یه کاری سراغ نداری تا ما به خلق خدا خدمت کنیم و عدالت رو اجرا ، برادر آقا پسر رو بقل کرد و برد و روی یه صندلی نشوند که روش نوشته بودند صندلی ریاست.

در اولین حرکت

در اولین حرکت آقا پسر به برادر صندلی" معاون امورمالی" ، به داداشش صندلی "معاون اموراداری"داد و داداشش به پسر خالش صندلی" رئیس گزینش و استخدام "رو داد و پسرخالش همهء پسرعموها ، پسر دائی ها ،پسر عمه ها و پسر خاله ها رو آورد تو و استخدامشون کرد .

در دومین حرکت

در دومین حرکت با دختر یک آقای محترمی ازدواج کرد و با رئیس الروئسا باجناق شد و به این ترتیب با آقای آقایان ، شازدهء شازدیان ، پسرای آقای آقایان ، پسرای شازدهء شازدیان ،پسر خالهء پسر آقای آقایان و همسایه روبرویی پسر خالهء آقای آقایان فامیل شد .

در سومین حرکت

در سومین حرکت موقعی که رئیس الروئسا برای غذای حاجت اقدام کرد رفت نشست روی صندلی اون و شد رئیس الروئسا .


نتیجه گیری اخلاقی : انسانهایی هم در خارج از دید وجود دارند .

نتیجه گیری دیپلماتیک : فعلا برای موفقیت نظافت را رئایت نکنید .

نتیجه گیری محفلی : اینگونه خودی شوید .