۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

دفتر خاطرات



دفتر خاطرات 3/ 1 /88

روز دوم عید رفتم خرید تا از حراجی های عید یه کاپشن خوب برای سال آینده ام بخرم . خوشبختانه کاپشن خوبی هم خریدم ولی تو راه برگشت فهمیدم که موقعی که تو اتوبوس بودم اشتباهً کیسه من با کیسه یه نفر دیگه عوض شده و کاپشن خوشگلم رو از دست دادم در عوض فقط دو جفت جوراب و یه دفتر عاید من شده ، یه دفتر خاطرات که فقط سه روز توش نوشته شده بود ! به هر حال من که از این نوشته ها چیزی سر در نیوردم ! بینید شما با خواندنش چیزی سر در می یارید !؟


پنجشنبه 29 اسفند


امروز واقعاً روز مزخرفی بود ! انگار نه انگار که دیروز حقوقا رو ریختن الان فقط ده- بیست تومن پول ته جیبم مونده خدا بخیر بگذرونه ! آخه ملت میان عید دیدنی یا شو لباس ، صله رحم یا آجیل خوری ؟ شانس آوردم امروز که رفتم خرید قرص های فشارمم با خودم بردم وگرنه با دیدن قیمت این چیزا دوباره این صاب مرده ناز می کرد و سکته رو زده بودم ! البته بستری شدن بد نیست اما خیلی گرون تموم می شد اونسری 845 هزار تومن خرج رو دستم گذاشت خدا رو شکر این قرص 500 تومنی جلوی 800-900 هزار تومن ضرر رو گرفت بهتره برم زود بخوابم فردا شیفت دارم .


جمعه 30 اسفند


ای خدا یه عقلی به این زن من بده آخه چند بار باید بهش بگم این قرص های منو بیار بزار تو جیب اور کتم من نباید بدون اونا برم سر کار ، با کارایی که امروز کردم خدا به هم رحم کنه اصلاً امروز نحس بود اون از صبح که قرصامو جا گذاشتم خونه اونم از ظهر که رفتم پیش سرهنگ توکلی یه 100 تومن دستی بگیرم که نداد یعنی گفت ندارم ! اونم از بعدش که این احمدی بیشعور احمق ( نمیدونم چرا هر چی وظیفه کودن و احمق میفرستن اینجا ، اینجا که مدرسه استسنائی ها نیست خیره سرش زندان ) اومد گفت : " جناب سروان ، جناب سروان چند نفر دارن پشت دیوار جلوی در شمالی آواز می خونن ! " من احمق خنگ بجای این که بگم چی می خونن ؟ سیاسیه ! اونوری یا اینوری؟ نکنه دوباره این زنایه دیونه امضا جمع کنن ؟! گفتم : " برو به گروهبان رجبی بگو بیاد اونجا خودتم با اونا بیا اونجا " _ رفتم دیدم چند نفر که به نظر خونواده میومدن یه سفره پهن کردن و داشتن شعر می خوندن برای عید _ داشتم همینجوری نگاهشون میکردم که یهو این احمدی عین فشنگ با این رجبی احمق اومدن همه رو بازداشت کردن و بردن بازداشگاه ، من قفل کرده بودم هیچ کاری نکردم انگار ضربان قلبم بالا پائین می شد . ای کاش قلم پام می شکست و امروز

نمی یومدم سر کار ، ای کاش اصلاً همون دیروز سکته رو زده بودم و الان تو بیمارستان بودم ! حالا فردا جواب سرهنگ توکلی رو چی بدم بگم چرا اینا رو بازداشت کردم ؟!


شنبه 1 فروردین


ای خدا شکرت بلخره قدر منو دونستن ! دمه صبحی طرف اومده به من میگه با چه حکمی اینارو بازداشت کردی !؟ اصلا مگه بازداشت کردن ، حکمم می خواد طرف تو روزه روشن جلوی زندان سفره هفت سین پهن کرده دو قورتو نیمشم باقیه ! تازه شعرم خونده ! سرهنگ گفت به احمدی و رجبی مرخصی تشویقی بدم

خدا کنه به من لوح ندن آخه لوحو نه می شه خورد نه می شه فروخت ! یه حلب روغن به دن بهتره والا !


#

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر